وینی مونتز دوران نوجوانیاش را با اشتیاق به رویای پلیس شدن سپری کرد. او در سال 1998 به این آرزو دست یافت و به عنوان معاون کلانتر در اداره کلانتری شهرستان بولدر مشغول به کار شد. اما پس از گذشت نزدیک به ده سال خدمت، او کمکم اثرات ناشی از آسیبهای روحی انباشتهشده را تجربه کرد که بر سلامت روانش تأثیر گذاشت. او که داستانهای شیرین و خندهداری از محل کار، خانواده و... به همراه دارد.
میکا چند ماه است که اشیاء مرموزی روی موتورش پیدا میکند و یک قفل پنهان نزدیک بود حادثه بیافریند. او با کمک دوستانش برای یافتن مقصر، موتورش را فیلمبرداری میکند، اما تصورات مختلف، ماهیت واقعی ماجرا (مزاحمت، انتقام؟ عاشقانه یا تهدیدآمیز؟) را مبهم میسازد و میکا و دوستانش در پی کشف حقیقت هستند.
داستان حول زندگی سنت جورج که با نام جورج اهل لد نیز شناخته میشود، میگردد. او یک شهید مسیحی اولیه بود و در ایمان مسیحی به عنوان یک قدیس مورد احترام قرار میگیرد.
پس از حمله تروریستی در محلهی بدنام مولنبیک، دو برادر ناگهان با فرصتی استثنایی و رؤیایی روبهرو میشوند که سرنوشتشان را برای همیشه دگرگون خواهد کرد: یک بختآزمایی برای شرکت در تورنمنتی در لاس وگاس.
در دورانی که ازدواج کودکان رواج داشت و دختران از تحصیل منع شده و به اجبار به ازدواج درمیآمدند، زن و شوهری زندگی میکردند. مرد این خانواده، با انتخاب آموزش همسرش، به همراه او به عنوان مصلحان اجتماعی در راه افزایش حقوق اقشار فرودست جامعه تلاش کردند.
برنامه ای با حضور گرگ جیمز و میسی آدام که به بررسی بدلکاریهای معروف فیلمهای ایندیانا جونز از نظر علمی میپردازند. الکس بروکر نیز لوکیشنهای فیلمبرداری را میگردد و با بازیگران دربارهی خاطراتشان صحبت میکند.
یک متخصص کامپیوتر که به اشتباه بیماری لاعلاج برایش تشخیص داده شده، با مددکار آسایشگاهش قرار میگذارد، در حالی که شک دارد کسی قصد آسیب رساندن به او را دارد.
پس از کشف حیرتآور مردی بیهوش در یک انبار قفلشده، کارمند تنهای یک مرکز نگهداری دورافتاده برای بقا در برابر دارودستهای سنگدل که قصد دارند محموله ارزشمندشان را به هر قیمتی بازیابند، باید تمام شب تلاش کند و بجنگد.
«ماریجوامبیها» کمدی نو و بسیار خندهداری است که ماجرای یک فروشنده ماریجوانا و دوست هیپی او را روایت میکند. این دو نفر به اشتباه ماریجوانای آلوده میفروشند و در نتیجه، مشتریانشان به زامبی تبدیل میشوند.
در ماه مه ۱۹۸۴، یک راننده بیکار بستنی با دانستن راه تقلب در مسابقه "شانست رو امتحان کن" شرکت میکند و بردهای زیادی کسب میکند. اما وقتی مدیران از هدف واقعی او مطلع میشوند، موفقیتش در خطر قرار میگیرد.
خانوادهای که در خانهای در ایندیانا زندگی میکردند، با وقایع عجیب و شیطانی روبهرو شدند که باعث شد خودشان و اهالی محل باور کنند خانهشان دروازهای به جهنم است.
مردی پس از درگذشت مادرش، برای گرامی داشتن یاد او، با استخدام مادربزرگهای اصیل ایتالیایی به عنوان سرآشپز، تمام دارایی خود را به خطر انداخت و یک رستوران ایتالیایی افتتاح کرد.