زنی در سفری انفرادی در مناطق برفی شمال مینه سوتا، بهطور اتفاقی با صحنه آدمربایی یک دختر نوجوان روبرو میشود. او درمییابد که کیلومترها از نزدیکترین شهر و دور از دسترس آنتن موبایل، تنها امید این دختر نوجوان برای نجات است.
پس از نابودی نیمکره شرقی زمین توسط یک شراره خورشیدی عظیم، یک گنجیاب ماجراجو به اروپا میرود تا تابلوی ارزشمند مونالیزا را پیدا کند. در این سفر، او درمییابد که دنیا بیش از یک اثر هنری، به یک قهرمان واقعی نیاز دارد.
مردی انگلیسی برای دیدار مجدد با برادر گوشهنشین و از خود راندهاش، راهی جنگلهای شمال انگلستان میشود. گذشته پیچیده و دگرگونشده آنها، که متأثر از اتفاقات مهمی در دهههای پیش بوده، انگیزه این سفر است.
تورو کونیشی (Toru Konishi)، دانشجوی دانشگاه، زندگی کسلکنندهای داره که اصلاً شبیه اون چیزی نیست که تو رویاهاش از زندگی دانشجویی تصور میکرد. یه روز، چشمش به هانا ساکورادا (Hana Sakurada)، یه دختر دانشجو با موهای گوجهای و قیافهی با اعتماد به نفس میافته و دلش میریزه. تورو بالاخره جرات میکنه و باهاش حرف میزنه. از قضا، یه سری اتفاقات باعث میشه که این دوتا سریع با هم جور بشن. تو گپوگفتشون که انگار تمومی نداره، هانا یهو میگه: «دلم میخواد هر روز حس کنم زندگی باحاله. دلم میخواد فکر کنم آسمون امروز از همه قشنگتره.» این حرفا مثل تیر به قلب تورو میخوره، چون دقیقاً همون چیزیه که مادربزرگش، که خیلی دوسش داشت و حالا دیگه فوت کرده، همیشه میگفت. تورو از اینکه با هانا آشنا شده حسابی خوشحاله، ولی درست همون موقع، یه اتفاق ناگهانی گریبان این دوتا رو میگیره.
اورانو، هکر و قاتل باهوش، پس از فرار از زندان به کرهی جنوبی میرود و توسط یک گروه ضد دولتی برای طراحی تلهای در اجلاس سران کره و ژاپن استخدام میشود. سئومین مأموریت مییابد او را تحت نظر داشته باشد، اما از رفتارهای نامتعادل اورانو میترسد. با وجود بیاعتمادی اولیه اورانو، به تدریج رابطهی میان این دو نفر تغییر میکند.
رازی که سالها ایستگاه مترو روکافورت بارسلونا را لرزانده است، زمانی که لورا در این ایستگاه قدیمی و آرام شروع به کار میکند و متوجه میشود که افراد زیادی در شرایط عجیبی در آنجا جان خود را از دست دادهاند...
در یک شهر کوچک در داکوتای جنوبی، زمانی که یک پیراهن نادر از پیراهنهای روح لاکوتا وارد بازار سیاه میشود، سرنوشت افراد طرد شده و غریبههای محلی بهشدت و به شکلی خشونتبار به هم گره میخورد.
جواهر، تبهکار معروف و مورد نفرت کارتلها، برای انتقام خانوادهاش که در حادثهای عمدی کشته شدهاند، اقدام میکند و در این مسیر به طور ناخواسته درگیر توطئهای بزرگتر میشود.
شرف بیک، سرآشپز آلبانیایی (که شخصیتی حساس و در عین حال مصمم دارد)، برای شروعی تازه به ترکیه میرود، جایی که با اتفاقات غیرمنتظره و احتمالاً یک عشق جدید مواجه خواهد شد.
یک خانواده، که در خانهی خود در تپههای هالیوود گیر افتادهاند، برای بقا میجنگند در حالی که بین یک آتشسوزی مهیب جنگلی و دستهای از کایوتهای (گرگهای دشتی) وحشی گرفتار شدهاند.
این داستان درباره رابطه پرتنش مادر جوانی به نام مورگان گرانت و دختر نوجوانش کلارا است. مرگ غمانگیز همسر مورگان (کریس)، این تنش را تشدید کرده و آنها را ناچار میسازد تا با هم با سختیهای زندگی روبرو شوند.
ماتئو، مجرمی در حصر خانگی و کارمند پارکینگی در بوئنوس آیرس، نقشهی فرار دارد. با ورود لارا و به دنبال آن، هجوم یک مرد مسلح، روال عادی او به هم میریزد. این دو نفر شاهد یک قتل میشوند که منجر به یک تعقیب و گریز مرگبار در طبقات پارکینگ میشود و آنها را مجبور میکند برای فرار از این مکان و نجات جان خود، با مجرمان درگیر شوند.
پنج مادر جوان که در یک مرکز حمایتی (پناهگاه) اقامت دارند، علیرغم مشکلات ناشی از تربیت و گذشتهای سخت، برای ساختن آیندهای روشنتر برای خود و کودکانشان میکوشند.
این روایت، مبارزات لورنز هارت با اعتیاد به الکل و اختلالات روانیاش را بازگو میکند؛ وضعیتی که هنگام تلاش او برای حفظ ظاهر در شب گشایش نمایش «اوکلاهما!» به اوج میرسد.
این داستان دربارهی یک مادر است که هنوز تحت تأثیر یک حادثه تلخ گذشته، زندگی ویرانی دارد و دختر نوجوانش تلاش میکند در این شرایط، هم با مشکلات بلوغ کنار بیاید و هم با آشفتگیهای روحی مادرش کنار بیاید.
رابرت و ورا میکوشند تا بهترین کار را در حق عزیزان و کسانی که تحت حمایتشان هستند، انجام دهند. با این حال، در کشاکش درونی شخصیتها برای مهار کردن اهریمن وجودشان، رازهایی نهفته و گریزناپذیر آشکار میشوند که سرانجامی جز تباهی و ویرانی به دنبال ندارند.