ماری، اوایل دهه سی، از دوست پسرش جولیان پیشنهاد ازدواج می گیرد. غرق، او راه صادقانه را دنبال می کند: او باید در مورد آن فکر کند. در حومه شهر، او سعی می کند ذهن خود را پاک کند، اما با "مردم فکری" مواجه می شود، موجوداتی که به نظر می رسد همه درک روشنی از بهترین چیز برای ماری دارند.
کارل و جولی که به تازگی از هم جدا شدهاند، رابطه خوبی با هم ندارند. وقتی دختر ۱۹ سالهشان در هند ناپدید میشود، مجبور میشوند برای پیدا کردن او به هیمالیا سفر کنند.
آسمان پر شده از دود و آتش است و کشتیهایی در همه جهت تا کیلومترها در هوا معلق ماندهاند. این کشتیها تمام منابع زمین را میدزدند و در همین حال، پهپادها در شهرهایی که اکنون ویران شدهاند گشتزنی میکنند.
فریدا شش ساله پس از مرگ مادرش نزد خانواده عمویش فرستاده می شود تا با آنها در روستا زندگی کند. اما فریدا به سختی میتواند مادرش را فراموش کند و با زندگی جدیدش سازگار شود...
یک مرد 70 ساله که به تازگی بازنشسته شده است , به کمک یک دختر جوان میرود و با کمک این دختر جوان یک سایت مد را راه اندازی میکند و این دختر را کارآموز خود میکند و ...
زن بیوه ای که شوهرش را در جنگ از دست داده، به دیدار مادر شوهرش می رود و در یک کولاک برف گیر می افتد. او در این مدت، رازهای پنهان و وحشتناکی را از خانواده شوهرش کشف می کند.
ری، یک آدمکش ملبورنی با شخصیتی دوگانه (بیرحم اما دلسوز و بیثبات)، در حین انجام یک قرارداد قتل برای دنیای زیرزمینی ملبورن و در حالی که توسط یک دانشجوی رسانه فیلمبرداری میشود، با یک پیشنهاد کاری وسوسهانگیزتر مواجه میشود.
دختری یتیم توسط خانوادهی اشتورلین بزرگ میشود. آنا (آستا نیلسن) نوزاد، توسط مادرش که برای استراحت به سفر رفته، به مزرعهی اشتورلین آورده میشود. آنها از در رانده میشوند و مادر، دختر کوچکش را برای خواب به انبار میبرد. اما صبح روز بعد، مادر ناپدید شده و آنا تنها رها میشود...